داستان کوتاه
فرنود حسني

ديشب خيلي دير خوابيدم تا دير وقت پيشش بودم .
خواب خيلي بدي ديدم. با صداي مادرم از خواب پريدم. خيلي بي حال بودم. نکنه اتفاقي افتاده باشه؟! ناي بلند شدن از رختخواب رو نداشتم. چند بار سعي کردم چشمامو ببندم و به هيچي فکر نکنم. اما فايده اي نداشت همش جلوي چشمم بود.از رو تخت به پنجره نگاهي کردم هوا گرفته بود.درختا مي گفتن باد مياد. بايد مي رفتم سر کار . واي حتي فکرشم عذاب آور بود. اون روز مثل هميشه نبود.

صورتم و شستم صبحونه رو خورده و نخورده لباس پو شيدم.از خونه زدم بيرون. باد سردي به صورتم خورد. خودمو تو کاپشن جمع و جور کردم. دستام تو جيبام مشت بود. ايستگاه اتوبوس زياد دور نبود.10 دقيقه پياده روي اونم تو اين صبح سرد منو مي رسوند دم ايستگاه. کمي جلوتر خانم همسايه رو ديدم که دختر کوچلوش رو که خواب بود بغل کرده بود و با چشم هايي پف کرده و نفس نفس زنان داشت اونو مي برد بزاره مهد کودک.

ايستگاه طبق معمول شلوغ بود و تقريباً همون آدم هاي هر روز منتظر رسيد اتوبوس بودن.

واي خداي من دوباره اومد تو فکرم. خيلي سعي کردم به خودم  بقبولونم که  همه چي دوباره مثل اولش ميشه. اما وقتي پرونده پزشکي اونو که از کمدش برداشته بودم به دکتر نشون دادم تمام اون چيزي رو که نبايد بدونم فهميدم.

اون لحظه فقط حرکت لبهاي دکتر رو مي ديدم و ديگه هيچي نشنيدم.

اون بهترين دوستم بود و حالا داشت از دستم مي رفت.

اتوبوس پشت چراغ بود و دو سه تا پسر بچه با صورت سياه و لباس قرمز لابه لاي ماشين ها چرخ مي زدن. سرو رو گذاشتم رو شيشه. نفس هام رو شيشه سرد اتوبوس بخار شد. ديگه بچه ها رو نديدم.

همه چيز خوب بود حتي تا همين شش ماه پيش. اما از وقتي اون سرگيجه هاي لعنتي به سراغش اومد....

تا همين اواخر سعي مي کردم خيلي دورو برش باشم و اميدواري بدم بهش. اما از وقتي که دکتر حرف آخرو زد ديگه طاقت روبرو شدن با اونو ندارم. هر وقت تو چشاش نگاه مي کردم بغض گلومو مي گرفت و دلم هري مي ريخت پايين.

با صداي راننده ازجا پريدم. "آخرشه پياده شين"

از اتوبوس پياده شدم انگار به پاهام وزنه بسته بودن اصلاً حوصله رفتن نداشتم. يه لحظه خواستم راهمو کج کنم برم پيشش بهش سر بزنم.

از يک ماه پيش که تو خونه بستري بود روز به روز حالش بدتر شده بود. رسيدم جلوي پله هاي اداره ار پله ها بالا رفتم.

واي خداي من باز شروع شد

سلام

سلام

سلام

 تا طبقه چهارم پله ها رو يکي دو تا رفتم بالا زود رفتم تو اتاق و نشستم پشت ميز. سرم خيلي سنگين بود. دستام رو گرفت جلوي صورتم. دوست داشتم بزنم زير گريه.

بيرون بارون گرفته بود. حوصله هيچ کاري رو نداشتم. آخر سال بود وکارا خيلي زياد.

عيدي و حقوق بچه ها حسابرسي....

تلفن رو برداشتم با دلهره زنگ زدم به مادرش. گفت دکتر بالاي سرش بوده با زور آمپول دردشو ساکت کرده و الان هم خوابيده.

ساعتمو نگاه کردم اصلاَ نفهميدم چه جوري گذشت.

ساعت 4 کلاس داشتم وسايلمو جمع کردم و رفتم طبقه سوم ادبيات داشتم. گوشي رو گذاشتم رو ويبره. ته کلاس يه جا واسه خودم پيدا کردم استاد اومد. تمرکز نداشتم. از حرفاش چيزي نمي فهميدم ساعت رو نگاه کردم يه ريع ديگه کلاس تموم مي شد. استاد داشت در مورد نوشتن يه مطلب حرف ميزد. گوشي رو برداشتم. مادرش بود. صداي استاد تو گو شم بود:خانوم ها و آقايون...

داشت گريه مي کرد.

.....براي جلسه بعد يه مطلب داستاني يا...

انگار سقف کلاس رو سرم خراب شد.

......يه روز کاري رو بنويسيد.

خوابي که ديدم اومد جلوي چشمم.

اون شب خيلي دير خوابيدم. تا دير وقت پيشش بودم. 

بازگشت به صفحه فهرست مقالات فرهنگي- اجتماعي

 

 

 

 

 

 

 

                         
     
 

©2006 Copyright Farnood.com All Rights Reseved.