باید
رفت
من اگر مي
مردم
چرخ دنيا
مي چرخيد
برگي که
صدايم کرد
اما، گفت :
حرکت
هي به من
مي گفت: بايد رفت
مرگ من
ايستايي نيست
من در اين
رود افتادم
سر نوشتم
ايستابي نيست
برگها سهم
پاييزند
در زمستان
برفها مي ريزند
چرخ دنيا
در کار است
شهر من،
اما اينجا نيست
-
و در آن بهمن سرد بود که فهميدم-
ما در
اينجا مثل بايدم
خالي و
تنها
و در اين
آبادي گل و کاه
گريزان همه
از ما
تن ما در
راه بود
و هر برگي
که لگد مي کرديم
رگه هايي
از زمزمه سبز حيات را تراوش مي کرد
همه مي
دانند که ما نبوديم
واژه اي
ساختند به اندازه دنيا
آمديم بعد
بوديم
با اين
همه، ما اگر مي مرديم
چرخ دنيا
مي چرخيد
1/10/80 |