زمستان
ديگر آنجه
هيچ مردي به هيچ زني دل نبست
و از جفت
همخوابگان
تنها نفرت
وانتقام زاده شد
کساني در
ميان فرياد ها پنهان شدند
و براي
خونهايي که مي ريخت
جوي هاي
تازه حفر کردند
لحظه ها
بکارت خويش را بازيافتند و دوستت دارم
بزرگترين
شرم دنيا شد
طبيع به
هذيان افتاده بود
و سرفه هاي
مکررش زندگان را کوچ مي داد
مرده ها
يکي يکي در کسادي قبرستان اطراق مي کردند
و نهال
تمام بوسه ها خشکيد
خورشيد
سردتر مي شد
و چشمان
نيم بازش
درپاي پرسه
هاي نا مفهوم راهي سرد را دنيال مي کرد
خزاني در
راه بود
در برگريز
سرد ابرها
و پشت
ديوار انسان
ديگر هيچ
کس حرف اول نام عشقش را به يادگار ننوشت
آينه ها از
نگاه فرسوده دند
و لبخند
منقبض تلخي
بر گونه
هاي اميدواري ما نشست
حرفهاي آدم
دود مي شد
ما نفس مي
کشيديم
و اين
بزرگترين تهمت زنده بود ما بود.
14/9/80 |