قصه اشکها
رنج
وفاداري اشک ها
قصه اي بيش
نبود در دل ما
زندگي حتي
به نفس کشدن هم نمي ارزيد
ديرگاهي
پيش از اين
آن دو چشم
کوچک گريان
ديگر
نگريستند
و به
اندازه پلک تنهايي
فاصله
افتاد بين ما
آري، آري
من از اين فاصله ها مي ترسيدم
گفته بودم
يکبار
با هيچ
خاطه عهدي نبستن
مگر به پاي
اشکم کشانده باشد
اما من که
صورت مرگ خويش را
نقش مي زنم
همه عمر
چه دلخوش
باشم به زندگي
اما من که
مي گريم
هر روز
برگور آن
دو چشم وفادار معصوم
چه اهيمت
دارد؟!
اينجا
هيچکس براي تنهايي يک مترسک اشک نخواهد ريخت.
5/10/80 |