رخت بي
بختي
خورشيد
به روبند تيره ابرها ايمان کرده بود
و در
توفقفگاه آدميت
از باريکه
ريزش يک رعد
شرمساري
شيطان را مي ديد
از درد زني
که به حکم فقر
بر سر
چهارراه ها
تن خود را
قيمت مي گذاشت
از ناچاره
يک مرد
که بر
ديوار آبروي خود مي جست
و از کودکي
که براي تيمار زخمهايش
چسب زخم مي
فروخت
کسي انتظار
نمي کشد
که ما
سراسر همدستيم
به نوبه
نسياني خود
و خورشيد
هم به روبند تيره ابرها ايمان کرده است
که اين رخت
بي بختي ماست.
10/8/80 |