قصه يک
شهر
توي شهري گه مردماش
واسه
مردناشون دليلي ندارن
توي خيابون
درازي که برفاش
واسه آب
شدن آفتابي نداران
توي اون
کوچه که همسا يه هاش
از درد هم
غصه اي ندارن
يه خونه قديمي بود
توي اون خونه پير
يه پيرمرد
زندوني بود
اون اسير
جوونياش بود
غمگين گل
همزبونياش بود
آخه اون
گوشه تو اتاق
يه پيرزن
چشاشو دوخته بود به طاق
اين گوشه
کنار شيشه
صداي
لروزني مي گفت
گلم ديگه
زنده نمي شه
روز پنجم
توي کوچه پيچيده بوي جنازه
وقتي مردم
ريختن تو خونه
دیدن
اون گوشه تو اتاق
يه پيرزن
چشاشو دوخته به طاق
ديدن اين
گوشه تو اتاق
يه پيرمرد
چشاشو دوخته به طاق
اونا رو که
مي بردن توي تابوت
همسايه
کناري گفت: آخر هممون اينطوريه
مرد معتاد
ته کوچه روي ديوار نوشت
چه دنياي
کثيفيه!
11/8/80 |