در بساط اين شب مستعمل
در بساط اين شب مستعمل
من پي ابزار تکامل نجوا مي گشتم
روي بام خرناسه ها
زير گوش خلق اکنون خواب
در حفاظ بي خيالي پشه بند
که پيچيده عورت افکارشان
در شمد هاي مثل کفن
خواندم و گفتم
همگان!
اما اکنون کودکي بيدار
فرياد تر از درد اشکهايش
و شما در خوابهاي هنوز
ميان دو گونه جفتتان
به عدالت بوسه مي رانيد
و چنين شد که باور کردم
از خميازه هاي پس از رخوت جفت باره ها
بايد ترسيد
آنجا که بوي الکل
عطر باروت ها را منحرف مي کند
هر چند که هر دو به سلامتي سر کشيده شوند
نه قصد من اين نيست به پيرمرد طناب فروش بفهمانم
که با ريسمانش چه مي کنند
چرا که انسان
اتفاقي بيش نيست
در جنين کهکشان
خفته يا بيدار
در روز افتتاح گورستان هاي متروک
در رخت خاک خود قيلوله خواهد کرد
بر ضيافت خرخاکي ها
اما پيوستن ما
اي قلب در به در
مثل قصه هاي کودکي
که در آن باد
برايم
از درختي مي گفت که هر سال به هنگام بهار سراغ
جفتش را مي گرفت
به عصر درختان زيبا باز نمي گردد
چرا که ما
يک بار به انسان شک کرديم
آنگاه که تصفيه مي شود
باور کرديم که از درختان عقيم سيبي نخواهد روييد
صبحدم آنگاه که نور هبوط مي کرد
ايستادم باغمي که شکسته از من صدها پشت
پدر ها و پسرها را
روي زانوي اميدم
خورشيد تر از نور
اما پيش از آن تو يادت هست
من تا سحر
سر بر سينه تو
با سرود يک زنداني
در دهليزهاي درونت
که مدام مرس مي زد آزادي، آزادي
بر تن شب فريادي بوده ام.
18/5/81 |