زمزمه هاي دلتنگي
همچنان بگذر
همچنان بگريز
در خواب بي خوابي من
لحظه اي که ببندم چشم
همچون پسرکي تنها
شکسته دل و بي لبخند
با ياد مشوش اين اشياء سخنگو
در شبي که خود شب نيست
سکوت براي من نعمتي نبود!
که من آن را مي شنوم
چون فرياد،
ناله اي
شعري
صدايي است که مرا مي خواند
روزگار سختي است
روزگار خوبي است
هراس از بودن بيهوده من
چون برف بکري اسير خيال سرد خود
که آبستن هيچ رفتني نيست
به سان شبي و نوري و ماهيها
من، نه من نيستم
بي رنج و با تقدير
که در دام افتاده ام سالها پيش
نه صبح مي آيد
نه صياد
تنها يادگار خاطرات تلخ آن روزگار پرعصمت من اين
است
که شبي در نيزار
باد پيچيد
و اين نشان بي نشاني ها
خود شروع ماجرا بود...
7/2/81 |