خطابه آزادي
ما چون هميشه تمام مي شويم
بي افسانه ايي در پس
با رويايي در پيش
به راهي که خود
بازآمدن را ستانديم از خويش
بي سبب نيست
راز بر دوش ما سنگين
سخن از درد عظيمي است
که مدام
در ريشه من و ما مي پوسد
سخن از اسراف خداست
با حرف آلوده ما
ورنه از آزادي آنچه بر ما مقدر کردند
آدمکي بيش نبود سر به راه
با مشعلي حقير و بي بته
که به ما مي گفت
هر کجا بروي آسمان بد رنگ است
و تو اي مرد سفالي
تو زمن عاقل تر باش
و خدا را از دل خود خرج نکن
که در آغوش پژمرده ما
جز دو زانوي خم اندر غم
کسي به تفکر ننشست.
14/1/80 |