درباره دلم
به گمانم که دلم را
از سر راهي آوردم
که شبي تا صبح
در آن
باران باريد
به درستي يادم نيست
که کجا بود
يا که چرا من يافتمش
نو بود
يا دست دوم!
شايد آن را
کسي که توبه کرده بود از دلداري
انداخته بود آنجا
يا که از براي حريصي بوده
که در دل خود
غم انبوه مي کرده و اينک رسيده به من
دل من صاحبش را مي خواهد اکنون
آن ناپديد آشناي نمي دانم چه کسي
که دلش را
در نمي دانم کجاي اين بي زماني گم کرده بود.
کاش پيدا شود
و دلش را پس بدهم
که مژدگاني بدهد مرگم را
من نمي دانم کي برسم
سر آن راهي که شبي تا صبح
خواهد آمد باران
تا بگذارم اين دل عاريه را
سر جايش آرام
شايد آخر
صاحبش هم بگردد از پي آن
يا که شايد رهگذري
که مي جويد
يک دل ارزان دست دوم خوب
بدردش بخورد
اگر پيدا نشود صاحب آن
2/1/81 |