مرگ و
لبخند
با نگاهي
مي ميري
و با
لبخندي آغازمي شوي
تو از
کدامين سرود آفتاب جان مي گيري
که اينچنين
صورتهاي مرگ را به تبسم مي خواني
عشقت راه
بي پاياني است
خالي از
تفسير پوست و استخوان
که ذره را
به رويش مي خواند
-
در ريزش آخرين برگ اميد
نام تو
آن حادثه را خلق کرد-
تو
تنها تو
اينجا
بايست
در برابرم
تا با
نگاهي بميرم
و با
لبخندي آغاز شوم.
10/5/80
|