انتظار
گريستن تا
کي
زيستن تا
کي
گر که مرگ
را اينچنين بهتان ننگ نبود
به طغيان
خويشتن بر مي آوردم دست
اما من
ايستاده ام
با شمع
لرزان شعري
يادگار
هزار شعله خاموش
گر که درد
را زباني براي گفتن بود
مي گشادم
اين زخم ديرين را
تا که شايد
گل شرم بشکوفد از چشمهاتان
اما من مي
دانم
مي دانم
گورستان را
نسبتي با فرياد نيست
گر که خدا
اميدي جز براي ماندن بود
مي فشاندم
مشتي از دشنام اين خاک پست را
تا برويد
نهال کفر من از سينه سنگتان
اما من مي
مانم
مي مانم
تا بگويي
کدام لحظه تاريک را با نور صدايت آشتي مي دهي
تا ياد کني
مرا
در غروب
جمعه اي زمستاني
26/6/80 |