ماهشيدا(3)
ماهشيدا
عاشق بود
و قلب
بارورش
کنج عظيمي
براي پرسه پرنده دوستي
ماهشيدا
زنده بود
و چشم
مايوسش رود پر طپش مهربان
شرم کوچکش
براي دوست
داشتن
سرخ گونه
هايش را تند تر مي کرد
و ترس
بزرگش
آستانه
نجابت بود
چشمان
ماهشيد پرواز بود
و لبانش
قصه
که با
زمزمه بوسه اي
باد را به
خواب مي برد
و شبي از
شبها
که همه در
خواب بودند
ماهشيداي
بيدار
با چشمانش
پرواز کرد
و ساحل
گورستان جسدش را روزي به ما پس داد
22/9/80 |